Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


سرخوشی

... یادم آمد ، هان
داشتم می گفتم آنشب نیز 
سورت سرمای دی بیدادها می کرد . 
و چه سرمایی! چه سرمایی! 
باد برف و سوز وحشتناک ، 
لیک ، خوشبختنانه آخر ، سرپناهی یافتم جایی .~
گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس ، 
قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم . 
گرم ، 
از نفس ها ، دودها ، دم ها ، 
از سماور، از چراغ ، از کپه آتش . 
از دم انبوه آدم ها ، 
و فزونتر ز آن دگر ها ، مثل نقطه ی مرکز جنجال ،

از دم نقّال.

همگنان را خون گرمی بود . 
قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود . 

شیشه ها پوشیده از ابر و عرق کرده ، 
مانع از دیدار آنسوشان 
پرنیانی آبگین پرده . 

برسرش ، نقال 
بسته با زیباترین هنجار ، 
به سپیدی چون پرقو ، ململین دستار . 
بسته چونان روستایان خراسانی ، 
باستانگان یادگار از روزهای خوب پارینه ، 
یک سرش چون تاج برتارک ، 
یک سرش آزاد ، 
شکرآویزی حمایل کرده برسینه . 

مرد نقال ، آن صدایش گرم ، نایش گرم ، 
آن سکوتش ساکت وگیرا ، 
ودمش ، چونان حدیث آشنایش گرم ، 
آن برافشانده هزاران جادوانه موج 
با بم و زیر و حضیض و اوج ، 
آن به آئین گونه گون اسلوب و هنجارش 
آن سکون و وقفه اش دلکش 
همچنانکه جنبشش آرام ورفتارش؛ 
راه میرفت و سخن میگفت . 
- چوبدستی منتشا مانند در دستش - 
مست شور و گرم گفتن بود . 
صحنه میدانک خود را 
تند و گاه آرام ، می پیمود . 
همگنان خاموش
گرد بر گردش ، بکردار صدف بر گرد مروارید ، 
پای تا سرگوش . 

- « هفت خوان را « زاد سرو » مرو ، 
آنکه از پیشین نیاکان تا پسین فرزند رستم را بخاطر داشت ، 
وآنچه می جستی ازو زین زمره ، حاضر داشت ، 
یا به قولی « ماخ » سالار ، آن گرامی مرد ، 
آن هریوه ی خوب وپاک آئین ، روایت کرد ؛ 
خوان هشتم را 
من روایت میکنم اکنون ؛ 
من که نامم « ماث» 
آری، خوان هشتم را 
« ماث » 
راوی توسی روایت میکند اینک . 
من همیشه نقل خود را با سند همراه می گویم 
تاکه دیگر خردلی هم در دلی باقی نماند شک . » 

همچنان می رفت و می آمد . 
همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد . 
گاه می استاد ، 
و به سوئی چشم می غراند ، 
چوبدستش را تکان می داد : 
- « قصه است این ، قصه ، آری قصه دردست . 
شعرنیست، 
این عیار مهر و کین و مرد و نامردست . 
بی عیار و شعرِ محضِ خوب و خالی نیست 
هیچ - همچون پوچ - عالی نیست 
این گلیم تیره بختی هاست . 
خیس خون داغ سهراب و سیاوشها ، 
روکش تابوت تختی هاست . 
این گل آذین باغ جادو ، نقش خواب آلود قالی نیست.
شعرهای خوب وخالی را
راست گویم ، راست،
بایدامروز از نوآئینان بیدردان
خواست .
وزفلانک یافلان مردان ، 
آن طلائی مخمل آوایان خونسردان .
راویم من ، راویم آری 
باز گویم ، همچنانکه گفته ام باری، 
راوی افسانه های رفته از یادم 
جغد این ویرانه ی نفرین شده ی تاریخ، 
بوم بام این خراب آباد ، 
قمری کوکوسرای قصرهای رفته بر بادم .

با کدامین جادوئی تدبیر، 
با کدامین حیله و تزویر، 
- ای درستان ! بدرستی که بگوئیدم – 
نا شکسته می نماید ، در شکسته آینه تصویر ؟ 

آری آری من همین افسانه می گویم 
و شنیدن را دلی دردآشنا وانده اندوده ، 
و به خشم آغشته و بیدار می جویم » . 
اندکی استاد و خامش ماند . 
منتشایش را بسوی غرب با تهدید و با نفرت 
و بسوی شرق با تحقیر ، 
لحظه ای جنباند 
گیسوانش را - چوشیری یال هاش - افشاند . 
پس همآوای خروش خشم ، 
با صدائی مرتعش ، لحنی رجز مانند و درد آلود ، 
خواند : 
- « آه ، 
دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر، 
شیر مرد عرصه ناوردهای هول ، 
گرد گنداومند . 
پور زال زر ، جهان پهلو 
آن خداوند و سوار رخش بی مانند ، 
آنکه نامش، چون همآوردی طلب می کرد ، 
در به چار ارکان میدانهای عالم لرزه می افکند ، 
آنکه هرگز کس نبودش مرد در ناورد ، 
آن زبردست دلاور، پیر شیر افکن ، 
آنکه بر رخشش تو گفتی کوه بر کوه است در میدان ، 
بیشه ای شیرست در جوشن ؛ 
آنکه هرگز- چو کلید گنج مروارید – 
گم نمی شد از لبش لبخند ، 
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان ، 
خواه روز جنگ و خورده بهرکین سوگند ؛ 
آری اکنون شیر ایرانشهر ، 
تهمتن گرد سجستانی 
کوه کوهان ، مرد مردستان ، 
رستم دستان ، 
در تگ تاریکژرف چاه پهناور ، 
کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر ، 
چاه غدر ناجوانمردان ، 
چاه پستان ، چاه بیدردان ، 
چاه چونان ژرفی و پهناش ، بیشرمیش ناباور 
و غم انگیز و شگفت آور ، 
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند 
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان ، گم بود . 
پهلوان هفت خوان ، اکنون 
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود . 
و می اندیشید 
که نبایستی بگوید هیچ 
بسکه بیشرمانه و پست ست این تزویر . 
چشم را باید ببندد ، تا نبیند هیچ 
بسکه زشت و نفرت انگیزست این تصویر . 
و می اندیشید : 
« باز هم آن غدر نامردانه چرکین ، 
باز هم آن حیله دیرین ، 
چاه سرپوشیده ، هوم ! چه نفرت آور ! جنگ یعنی این ؟ 
جنگ با یک پهلوان پیر ؟ » 
و می اندیشید 
که نبایستی بیندیشد . 
چشم ها را بست . 
و دگر تا مدتی چیزی نیندیشید . 
بعد چندی که گشودش چشم 
رخش خود را دید ، 
بسکه خونش رفته بود از تن 
بسکه زهر زخمها کاریش ، 
گوئی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید . 
او 
از تن خود - بس بتر از رخش – 
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش . 
رخش را می دید و می پائید . 
رخش ، آن طاق عزیز ، آن تای بی همتا 
رخش رخشنده 
با هزاران یادهای روشن و زنده ، 
آه ، . . . 
پهلوان کشتن دیو سپید ، آنگاه 
دید چون دیو سیاهی ، غم ، 
- غم که تا آندم برایش پهلوان ناشناسی بود- 
پنجه افکنده ست در جانش ؛ 
و دلش را می فشارد درد . 
همچنان حس کرد 
که دلش می سوزد ، آنگه سوزشی جانکاه . 
گفت در دل : « رخش ، طفلک رخش ، 
آه ! » 
این نخستین بار شاید بود 
کان کلید گنج مروارید او گم شد . 
ناگهان انگار 
بر لب آن چاه 
سایه ای ، پرهیب محو سایه ای را دید . 
او شغاد ، آن نابرادر بود 
که درون چه نگه می کرد و می خندید 
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید . 
« هان ، شغاد ! » اما 
دونک نامرد بس کوچکتر از آن بود 
که دل مردانه رستم برای او بخشم آید . 
باز اندیشید 
که نبایستی بیندیشد 
و نمی شد ، . . . « این شغاد دون ، شغال پست ، 
این دغل، این بدبرادندر ، 
نطفه شاید نطفه زال زر است ، اما 
کشتگاه و رستگاهش نیست رودابه 
زاده او را یک نبهره ی شوم ، یک نا خوب مادندر. 
نه ، نبایستی بیندیشم . . » 
باز چشم او به رخش افتاد ، اما . . . وای . . 
دید 
رخش زیبا ، رخش غیرتمند ، 
رخش بی مانند ، 
با هزارش یاد بود خوب ، خوابیده ست 
آنچنان که راستی گوئی 
آن هزارش یادبود خوب را در خواب می دیده ست! 
قصه می گوید که آنگه تهمتن او را 
مدتی ساکت نگه می کرد 
از تماشایش نمی شد سیر 
مثل اینکه اولین بار ست می بیند 
بعد از آن تا مدتی ، تا دیر 
یال و رویش را 
هی نوازش کرد ، هی بوئید ، هی بوسید 
رو به یال و چشم او مالید . 
مثل اینکه سالها گمگشته فرزندی 
از سفر بر گشته و دیدار مادر بود 
قصه می گوید که روح رخش اگر می دید 
- از شگفتی های نا باور – 
پای چشم تهمتن تر بود ! » 
مرد نقال از صدایش ضجّه می بارید 
و نگاهش مثل خنجر بود . 
- « ونشست آرام و- یال رخش در دستش - 
باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم : 
« میزبانی و شکار و میهمان پیر ، 
چاه سر پوشیده در معبر ؟ 
هوم ؟! ... نبایستی بیندیشم 
بسکه زشت و نفرت انگیزست این تصویر . 
جنگ بود این ، یا شکار ، آیا ؟
میزبانی بود یا تزویر ؟ » 
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست 
که شغاد نابرادر را بدوزد - همچنانکه دوخت – 
با کمان و تیر 
بر درختی که به زیرش ایستاده بود ، 
و بر آن تکیه داده بود ، 
و درون چه نگه می کرد . 
قصه می گوید : 
این برایش سخت آسان بود و ساده بود 
همچنانکه می توانست او - اگر می خواست - 
کان کمند شصت خم خویش بگشاید 
و بیندازد به بالا ، بر درختی ، گیره ای ، سنگی 
و فراز آید . 
ور بپرسی راست ، گویم راست 
قصه بی شک راست می گوید 
می توانست او اگر می خواست 
لیک . . . 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت16:48توسط ملکه برفی | |

 _ اگر انسانیت هم مارک دار بود شاید ادم ها به تن میکردند اما افسوس.....

_  کهنه شده ام انقدر کهنه که میشود روی گردوخاک تنم یادگاری نوشت .

_دعای باران چرا؟؟؟ دعای عشق بخوان .. این روز ها دلها تشنه ترند تازمین خدایا کمی عشق ببار

_خواستم چشم هایت را از پشت بگیرم اما دیدم طاقت اسم هایی را که می گویی ندارم

_زمستان را باور نکن هوای بی تو بودن سردتر از این حرف هاست .

_وقتی به کسی خیانت کردی اون فرد رو احمق فرض نکن بلکه اون بیشتر از اونی که لیاقتت بود بهت اعتماد کرده بود .

 

+نوشته شده در دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:,ساعت16:10توسط ملکه برفی | |

شاید امشب آن شب پرستاره نیست ، در پشت پرده سیاه شب خورشیدی نیست
چرا بنشینم به انتظار فردای روشن ، وقتی نیستی چرا بی قرار بمانم چرا امشب را به شوق دیدنت بیدار بمانم!
یاد آن لحظه ها حسرت آن روزها ، نگاه به خاکستر شدن خاطره ها ، چه کنم در دل یاد تو را !
با اینکه رفته ای ، اما تا ابد با منی ، نه آنگونه که در کنارم باشی و مرا شاد کنی ، اینگونه که با یادت قلبم را میسوزانی !
شاید امروز آن روز عاشقانه نیست ، از نگاه این آسمان ابری پیداست که امشب هم ستاره ای در آسمان نیست !
دلتنگی ها و آن چشم انتظاری ها ، دوستت دارم ها و آن درد دلها ، آن شور و شوق عشق چه معنایی داشت برای منی که اینک عشق را نمیبینم !
این سرگذشت من است و سرنوشت این قلب ، قلبی که آنقدر برای تو میتپید که هوای زندگی ام را زیر و رو میکرد !
و اینجا که نشسته ام ، هوای دلم آنقدر گرفته که شاید قلبم از تپش بیفتد!
نه این را تکرار میکنم که بی وفایی ، نه همه جا فریاد میزنم که تو پر از گناهی ، تو باعث آمدن غمهایی ، تو رفتی و من مانده ام و تنهایی!
خواستم با تو پرواز کنم ، نه اینکه با بالی شکسته پرواز تو را تماشا کنم !
خواستم با تو عاشقانه زندگی کنم ، نه اینکه با تنهایی این روزهای سرد را لحظه شماری کنم!
خواستم عشقم را به تو ثابت کنم ، نه اینکه اینجا بخواهم همه چیز را فراموش کنم!
و امشب و دیروزی که گذشت یکی از آن لحظه هایی بوده که بی تو گذشت ، گرچه میگذرد این لحظه ها ، چه سخت تحمل میکند دلم نبودت را !

+نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:50توسط ملکه برفی | |

دوستت دارم ای عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام ، تو را میخواهم ای تو که آنقدر دور شده ای از من که دیگر نمیبینمت ، و این قلب من است که شاید حسرت داشتن تو را برای همیشه داشته باشد!
دوستت دارم ای تو که هر چه فکرش را میکنم برای من ، برای قلبم و احساسم مثل و مانندی نداری
و می آیم به سویت ، دنبال میکنم عطر و بویت ، پا میگذارم جای قدمهایت ، تا شاید در این راه دوباره همسفرم شوی ، دوباره نفس بدهی به تنی که آنقدر رفته که بی نفس است !
نمیخواستم هرگز در راه عشق تو بسوزم ، دلم میخواست با تو بمیرم ، با تو بروم به سوی روشنی ها
دوستت دارم ای پاکترین لحظه ی زندگی ام ، دور از تاریکی ها ، فرار از هوس ها ، لذت تو را داشتن و لذت آنچه در این دنیا هیچ چیز بالاتر از آن نیست !
با ارزش تر از تو نیست در این دنیا ، بعد از تو هیچکس نیست جز خدا !
تو که رفتی ،من احساس تنهایی نمیکنم ، تو در قلبمی من این جرم شکستنت را شکایت نمیکنم!
ای تو که در قلبمی ،میدانستم که اگر قلبم را بشکنی ، خودت خواهی شکست ، قلبم را جدا از خودم دانستم، شیشه ی وجودم شکست ، غمها را خودم کشیدم و همه چیز به خیر گذشت !
دوستت دارم ای عاشقانه ترین شعر زندگی ام ، و مینویسم برای تویی که حتی اگر خاطره شوی همیشه جایت در قلبم میماند ، اگر برای همیشه رفتنی شوی ، همیشه برایت میمانم!
میمانم تا فکر نکنم نیستی ، به خیال اینکه شاید بیایی ، به خیال اینکه شاید سری به قلبم بزنی و حالی از دلتنگی هایم بپرسی!
حال و روز مرا نمیبینی ، این لحظه شماری ها را نمیبینی ، من هنوز دنبال توام ، هنوز هم در پیچ و خم جاده زندگی چشم انتظار آمدن توام !
دوستت دارم ای تو که نمیدانم کجایی ، یادی از من میکنی یا در حال فراموش کردن مایی!
نمیدانم ،میدانی که دوستت دارم ، یا شاید این حس را تنها من به تو دارم…!

+نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:49توسط ملکه برفی | |

نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم!
نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و مرا آرام میکند!
آن عشقی که میگویند تو نیستی ، تو معنایی بالاتر از عشق داری و برای من تنها یک عشقی!
از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب به آن خیره میشدم!
باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده !
قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ، ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند!
و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم ، و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است
پایانی ندارد زندگی ام با تو ، آغاز دوباره ایست فردا در کنار تو ، فردایی که در آن دیروز را فراموش نمیکنم ، آنگاه که با توام هیچ روزی را فراموش نمیکنم ، که همه آنها یکی از زیباترین روزهاست و شیرین ترین خاطره ها ، و گرم ترین لحظه ها !
سر میگذارم بر روی شانه های تو ، آرامش میگیرم از صدای تپشهای قلب تو ، دلم پرواز میکند در آسمان قلبت ، میشنوم صدای تپشهای قلبت ، اوج میگیرم تا محو شوم در آغوشت !
تا خودم را از خودت بدانم ، تا همیشه برایت بمانم ،چه لذتی دارد تا صبح در آغوش تو بخوابم!
تا ببینم زیباترین رویاها ، فردا که بیدار میشوم حقیقت میشود همه ی رویاها !
و اینجاست که عاشق خیالات با تو بودن میشوم ، و به عشق این خیالات دیوانه میشوم !
حالا من مجنونم و تو لیلای من ، همیشه میمانیم برای هم ، و میسازیم یک قصه ی عاشقانه دیگر با هم !
بر میگردیم به دیروزی که گذشت ، خاطره ی شیرین فردا بدجور به دل نشست !
و میدانیم زندگی مان عاشقانه خواهد گذشت ، هم دیروز و امروز و هم فرداهایی که خواهد رسید!

+نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:47توسط ملکه برفی | |

سهم من از با تو بودن شکستن بود ، از قلبت به من کوله باری از غمها رسید
از قلبت به من لحظه هایی رسید مثل این لحظه که همچنان اشک میریزم از اینکه دیگر نیستی
طعمه ی سرنوشت شده ام ، و زندگی آنقدر بی خیال است که جان مرا نمیگیرد !
عشق هرگز نمیمیرد و تو هیچگاه دوباره نمی آیی!
امروز میگذرد و تو هیچگاه مرا نمیخواهی ، دیروز گذشت و من تو را فردا هم نخواهم دید
پس چه فایده دارد با نفسها رفتن ، با آه کشیدن ماندن !
بمانم که بسوزم ، یا نمانم که چشم به نبودنت بدوزم؟
خشکیده تر از آنم که کویر باشم ، گرفته تر از آنم که ابری باشم و من یک تنهای دلگرفته و دلم آرزو به دل مانده !
دلم گرفته ای خدا ، امروز را میگذرانم تا بگذرد ، تا فقط تمام شود ، شاید فردا به اعتقاد این دل خوش خیال تو را ببینم !
هر چه به این دل میگویم بی خیال ، دلم به خواب رفته در خیال این آرزوی محال!…
دلم گرفته از تو و این دنیای بی حیا ، از تو که رفتی و از دنیایی که تو را بی وفا کرد ، تنها غم نبودنت را سهم این دل بی گناه کرد ، و دل من را بازیچه دست آن دل بی وفایت کرد!
اگر مثل سنگ هم بودم میشکستم، و اینک شکسته ام و حبابی هستم در هوای دل گرفته ی این عالم!
هیچکس نمیفهمد ، نمیداند ، نمیخواهد که بداند چه حالی ام ، نمیخواهد که بفهمد خیره به چه راهی ام، همه دور از من و من تنهاتر از تنهایی ، همه گفته بودند روزی تو تنها میمانی، من نفهمیدم ، نخواستم که بدانم روزی تو می آیی و میشکنی دلم را ، بهتر است تو هم نخوانی این شعر نیمه تمامم را…

+نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:41توسط ملکه برفی | |

و آن زمان که “عاشق” می شوی
و می دانی که “عشقی” هست
و باور داری کسی که تو را “دوست” دارد
و در آن شبهای سرد و یخبندان با “تو” می ماند
در آن لحظات است که می فهمی دوست داشتن چقدر زیباست…

+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت14:2توسط ملکه برفی | |

حس غریبی ست دوست داشتن

وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن .....

وقتی میدانیم کسی با جان ودل دوستمان دارد

ونفس ها وصدا ونگاهمان در روح وجانش ریشه دوانده

به بازی اش میگیریم .....

هر چه او عاشق تر ما سرخوش تر !

هر چه او دل نازک تر ما بی رحم تر!....

تقصیر از ما نیست ...

تمامی قصه های عاشقانه

این گونه به گوشمان خوانده شده اند !!!

+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت13:49توسط ملکه برفی | |

_به وسعت ندیدن نگاهت
خسته ام
چگونه بشکنم ثانیه ها سنگین
دوریت را …

_خـــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــدایا…
صورت حساب لطفا…
باقیشم مال خودت…
منو خلاص کن
سیر شدم از زندگی. .

_اگه خدا اهل پُز دادن بود . . .
الان زیر چشمامون نوشته بود چند مگاپیکسله !

_وقتی عبارت ” خدا را به یاد داشته باش ” را می خوانم
در ذهنم و در قلبم گزینه ” همیشه ” را برایش تیک می کنم . .

_نجار ها هم کورند
هنوز هم تخت دو نفره میسازند نمیبینند
همه تنهاییم حتی آنهایی که دو نفره میخوابند…

_کوچه ها را
بلد شـــده ام
و رنگـــ چراغ های راهنـــما را
دیگـــر در راه مدرسه گـــم نمی شوم !
اما
میـــان آدم ها
گـــم میـــشوم
آدم ها را بلـــد نیستـــم !

_دیـگر بغـضم
در چشمانـم گـیر مـی کـند ،
نگـاهم در صدایـم ،
اشک در گلویم ،
مـن که گفته بودم
آدم نمی شوم …

_عشق ِ ما همانند ِروز های هفته است!!!
تو شـنـبـه و من جـمـعـه…..!
نمیدانم چرا جـمـعـه اینقدر به شـنـبـه نزدیک است اما شـنـبـه از جـمـعـه دور است؟!؟!؟!؟

_می گوید:کلمات گــــاهی معنایی خود را از دست می دهند …
این روزها \”دوستت دارم\” ها دیگر قلب کســی را به تپش وا نمیدارد !
و گونه کسی را سرخ نمیکند !
ومن درجوابش
می گویــم :مشکل از دوست داشتن نیست مشکل از تکـــــــرار است !

+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت13:48توسط ملکه برفی | |

هروقت دل کسی رو شکستی

روی دیوار میخی بکوب

تا ببینی چقدر دل شکستی

هروقت دلشان را به دست اوردی

میخی را از روی دیوار بکن

تا ببینی چقدر دل به دست اوردی

اما چه فایده...؟؟ که جای میخ ها بر روی دیوار می ماند

+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت13:47توسط ملکه برفی | |

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 13 صفحه بعد